سایه ها بی قرار از نبودن صاحب خویش
می نشینند پای صحبت دل درویش
صحبت آن شد که دگر لطف و وفا کمیاب است
شکوه ی پیر مغان ، ناله ی صوفی و غزل بر باد است
گویند میان شمع و پروانه حجابی نبود (nabovad)
لیک میان من و عالم فاصله غوغا کرد
چند صباحی ز برم دولت و یارم رفته ست
آنکه هر عشوه گری یاد من آرد رفته ست
روز و شب مست و خرامان در حرم می رقصم
ور به هر پیر جگر سوز رسم می خندم
فریاد زنم "خسرو خوبان نظری سوی گدا کن
رحمی بمن سوخته ی بی سر و پا کن
دردِ دل درویش و تمنای نگاهی
زان چشم سیه مست به یک غمزه دوا کن"
نازش به که نازم که دگر ناز ندارد
این سوخته ی بی سر و پا تاب ندارد
آخر که چه عشقی ست که معشوق خورَد کوه نمک
ناله و سوز و نوایش ، ترکِ جامِ نمک
من چه گویم که غم عشق ندارد پایان
تو چه گویی که رهایی و ز اسارت آزاد
سایه در ماتم او محو شده
از خجالت همه بی رنگ شده
نور و درویش ز مشرق رو شد
سایه از خواب پرید و به اسارت رش(rosh) شد
نظرات شما عزیزان:
|